نه خداییش

من با کی درد و دل کنم خب؟

کاش می شد بدون اینکه دهنت باز و بسته شه همه ی حرفاتو بزنی و یکی بشنوه و بفهمه....

یک واژه

من از فشردن لب ها

من از تولد یک واژه راز خواهم گفت...

من از تسلسل پس کوچه های تنگ پیاپی

و گوشه ای ته بن بست

و آن درخت شکسته

از آن خرابه ی متروک دنج دلهره دارم

و من کشیده شدم سوی عمق خاطره ای گنگ

که از جنون هماهنگی ضدای قدم های خویش با تپش دل

و از تراوش یک ترس شوم در شب محکوم

و نا توانی تفکیک سایه ای ز سیاهی

و از تولد یک واژه پرده بردارم...

من از ترشح مسموم این سکوت مداوم

و از گزیدن لب ها

گلایه می کنم امشب

از این که بی تو در این امتداد مبهم تاریک

به جست و جوی تو باشم

و بی وفایی تاریخ در برابر مردان ناموز چه شگرف است

چه رنح های بزرگی

و بی وفایی تو دست خط پیر زمان است

که بر کتیبه ی هستی است جاودانه چو رفتن

و آن خرابه بهشت من است گرچه که ار آن

به مکر اهرمن این بار نیز رانده شدم من

 تو رفته ای و من اینجا

خیال می کنم این خلوت همیشه غم آلود، با هوای تو گرم است

و استخوان من از اشتیاق مرتعش است این چنین و سرد هوا نیست

تو رفته ای و من از التماس گزمی دستت

به خاک چنگ زدم تا

خزنده ای، حلزونی

مرا به بستر رویایی آشنا بسپارد

به من بگو خلأ دست های گرم تو را با کدام تابش خورشید می شود که بپوشم؟

یه من بگو که در این کوچه های خلوت بی روح، رد پای زمان کو؟

به من بگو که چرا نطفه ای در این شب بی رحم

مردد است و نمی جنبد از هراس تولد

و ماه گرد نهم را

به انتظار قدم های یک غریبه نشستست؟

به من بگو که چرا راز واژه های کهن را

که سرخ بود و نهان بود

کنون به یاد نداری؟

چرا به یاد نداری

که  پنجه های تو چون باد با جنون من و گیسوان خیس در آمیخت

و نرم زمزمه کردی که شب، شبی است مقدس؟

چرا به یاد نداری که می نواختیم همچو تار و شست تو بر دست

و جنب و جوش دلم را که با جرقه ی یک حس به میزبانی اندوه رفت و شکوه نمی کرد

و درد را به ترازوی روزمره نسنجید

چرا به یاد نداری؟

تو از فتادن یک اشک، ای سپیده ی خوشبخت، بگو چه یافته ای؟ هیچ

چگونه نور تو می خواهد از عصاره ی شب های ژرف پرده بدرد؟

تو از تلاقی نمناک امتداد نفس ها

و از سیاهی آبستن از حقیقت خورشید

 چگونه پی به تمنای یک ستاره نبردی؟

که در میان خموشی به جست و جوی صدا بود؟!

تو از سکوت چه خواندی؟

تو در سکوت چه دیدی؟

و شب که رخنه ی مشکوک زهرخنده ی رسواگران و نیش سخن ها

چو ناله ی خفه ی جغد های بی پر یک چشم در هجوم هوا بود

به جست و جوی تو تا انتهای کوچه ی بن بست پا برهنه دویدم

تو در خرابه نبودی!

و کورمال به دنبال سایه ای که مرا از رسوخ نور به دامان شامگاه مه آلود در پناه بدارد

دریغ٬ برق هزاران نگاه پرده در انگار پا به پای من این جاست

و تو به یاد نداری...

***

تو نیستی و من اینجا٬ چو گیسوان پریشان بید در هوس پنجه های وحشی بادم

و در میانه ی گرداب واژه های شناور

هنوز در پی آن واژه های ناب نخستین...

در آستانه ی بی باکی گزنده ی تقدیر

و سرنوشت که با چشم های همیشه خمارش

به مرگ وسوسه ام کرد و تا شکنجه کشاندم

و در کشاکش ته مانده های تلخ شکیباییم در این شب آرام و دست یازی عصیان

تو نیستی و من از اشک شامگاه گریزان

تو نیستی و من از تابش سپیده هراسان

و با نواختن آخرین اشعه ی تاریک درد٬ بازدم آخر من و پایان

و در تسلسل پس کوچه های تنگ پیاپی

من از فشردن لب ها

و از تولد یک واژه راز خواهم گفت...

آرام

آرامشم

تو

در جای جای خاطر من جا گرفته ای

و من

با امروز

گویی سال هاست

آشنایم

چنان که با باران!

تولدت مبارک

بهانه ی ناب من...!

...

سرود باد با آوای بکر موج می آمیزد و در گوش ساحل نغمه ای جاوید می ماند

و چوبین قایقی، انگار، تا آن دور دست گنگ می راند...

و من تنها...

ادامه نوشته

این آخرین لبخند خاموشم...

در سایه ی سرد سپیداری که در آغوش می پیچید

با شاخه هایش پیکرم را کاینچنین بی تاب و لرزان بود،

آرامشی انگار پنهان بود

این گونه را با سوز می رقصید و می پیمود

اشکی که از چشمم گریزان بود...

ادامه نوشته

گریزی نیست...

ادامه نوشته

I have nothing to say about you...

NOTHING to say!

مسافر من

این همه اگر نزدیک نمی شدی

نمی فهمیدم چقدر دوستت دارم

من

در آستانه ی فراموشی

و تو... می رسی!

و من گرچه سرشار از شوق

نه گامی به سویت بر می دارم

و نه...

من در پیچاپیچ واژه ها

گم می شوم

از سکوت من

دلگیر نشو

دوستت اگر نداشتم

این چنین نبودم...

*نزدیک تر که می شوی

دلتنگ تر می شوم...

*بهار لا به لای پوست اتاقم دارد

حس می شود... چه حس آشنایی!

جهارمین سالگرد...

شاید از نامهربانی مادر بزرگ بود

که به آن ها نمی رسید

شاید هم...

ولی من فکر می کنم

ماهی ها هم دلشان برای بابا بزرگ تنگ شده بود...

حالا من مانده ام و

یاد تو و

این آکواریوم خالی!

برای آرام

من نام تو را

با قطره های ترانه ام

به باد های وحشی می سپارم

و چشم های تو را

در کشاکش نا فرجام دوست داشتن

به یاری واژه ها

می نگارم

تا برای همیشه

وقتی دلم برایت تنگ می شود

نیم نگاهی

مرا به رویاها ببرد

من شبی

به قاصدک ها خواهم سپرد

"دوستت دارم" هایشان را

برای تو بخوانند...

من

در وصف آرامشی که نام تو

به من می دهد

نا توانم

و در برابر این آبی بی پایان

نیستیم را

باور می کنم

من

برای تو هر شب

می بارم

بارانی ناب...

من تو را

عجیب

دوست می دارم!